گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.بيان عزل عمر بن العزيز از ايالت حجاز




گفته شده است: در همان سال وليد عمر بن العزيز را از امارت و ايالت حجاز بر كنار كرد. علت اين بود كه عمر بوليد نوشت: حجاج ستمگر و متعدي و نسبت باهل عراق سخت ظلم و تجاوز كرده است. كارهاي او همه بر خلاف حق و عدالت است حجاج آگاه شد، بوليد نوشت گروهي از تبه كاران و فتنه‌جويان از دست من گريخته و بحجاز پناه برده‌اند كه اكنون در مكه و مدينه زيست ميكنند.
وليد بحجاج نوشت و با او مشورت كرد و پرسيد چه كسي شايسته ايالت مكه و مدينه است بنويس تا او را امير آن سامان كنيم. او خالد بن عبد اللّه قسري و عثمان بن حيان را پيشنهاد كرد. وليد هم خالد را بمكه و عثمان را بمدينه فرستاد و عمر را از هر
ص: 184
دو عزل نمود. چون عمر از مدينه خارج شد گفت: من از اين مي‌ترسم كه مشمول حديث پيغمبر شوم كه فرمود: «تنفي خبثها» يعني: پليدان شهر تبعيد مي‌شوند. (او بدرفتار نكرد تا مشمول نشود). تاريخ عزل او در ماه شعبان بود (سال مذكور) خالد وارد مكه شد. عراقياني كه در آنجا پناه برده بودند از آن پناهگاه (بيت الحرام) اخراج و مردمي را كه بعراقيان پناه يا خانه اجاره داده بودند سخت تهديد كرد. نسبت باهل مدينه هم سخت گرفت و ستم كرد و از پناه دادن آنها بعراقيان منع نمود. در زمان عمر بن عبد العزيز هر كه از عراق مي‌گريخت و بيمناك مي‌شد بمكه و مدينه پناه مي‌برد گفته شده است: عثمان بن حيان امير مدينه شده بود (بايد اصح روايات باشد) خبر ايالت خالد هم در وقايع سنه نود و يك گذشت كه امير مكه شده بود و آن بر حسب روايت بعضي از راويان بوده است.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عباس بن وليد كشور روم را براي جنگ و غزا قصد و شهرهاي «سبسطيه» و «مرزبانين» و «طرسوس» را فتح كرد. مروان بن وليد هم لشكر كشيد و بشهر «خنجره» رسيد. در آن سال مسلمه هم كشور روم را قصد و «ماسيسيه» را فتح كرد.
«حصن حديد» (دژ آهنين) را هم گشود همچنين غزاله را از ناحيه «ملطيه». در آن سال اهالي افريقا دچار قحط و غلا شدند. موسي بن نصير استسقاء نمود (براي طلب باران دعا كرد كه معروف است). باران هم (بر اثر دعاي او) نازل شد. در آن سال وليد بن عبد الملك بعمر بن عبد العزيز نوشت و دستور داد كه: خبيب بن عبد اللّه بن زبير را تازيانه بزند و بر سر او آب سرد بريزد. عمر او را پنجاه تازيانه زد و آب سرد در فصل زمستان بر سرش ريخت و او را بر در مسجد ايستاده بازداشت او همان روز مرد.
(خبيب) بضم خاء نقطه دار و دو باء يك نقطه كه ميان دو باء، ياء دو نقطه است.
در آن سال عبد العزيز بن وليد امير حاج شده بود.
امراء و حكام شهرها هم همان كساني كه بودند جز شهر مدينه كه عثمان بن حيان امير آن بود. حكومت او در تاريخ بيست و هشتم شوال همان سال بود. ايالت خالد
ص: 185
هم در آن سال بود كه شرح آن گذشت كه گفته شده است در سال هشتاد و نه امير مكه شد يا بعد از آن تا سنه نود و يك كه ما امارت او را در همان سال نوشتيم. در آن سال ابو الشعثاء جابر بن زيد درگذشت. همچنين ابو العاليه براء كه نام او زياد بن فيروز است. او غلام يك زن بدوي از بني رياح بود. او ابو العاليه رياحي نبود (كه او شخص ديگري بوده است) كه در سنه نود وفات يافت. در آن سال بلال بن ابي درداء انصاري قاضي دمشق وفات يافت.

آغاز سنه نود و چهار

بيان قتل سعيد بن جبير

گفته شده است: در آن سال سعيد بن جبير كشته شد. علت قتل او خروج و قيام و پيوستن او بلشكر عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بود. حجاج او را لشكر نويس و هزينه‌دار سپاه ابن اشعث كرده بود كه چون سپاه را بقصد رتبيل فرستاد سعيد را نيز بهمان سمت مأمور و منصوب كرد. چون عبد الرحمن حجاج را خلع كرد سعيد را هم خلع نمود. چون عبد الرحمن شكست خورد و منهزم شد سعيد باصفهان پناه برد.
حجاج بعامل خود در اصفهان نوشت كه او را دستگير كند. عامل نخواست او را بيازارد در خفا باو پيغام داد كه بگريزد و از او دور شود. او هم بآذربايجان رفت، مدتي در آنجا زيست تا سخت بستوه آمد و دلتنگ شد و مكه را قصد كرد. در آنجا جمعي مانند او بيمناك و خشمگين در خفا اقامت كرده و نام و نشان خود را از مردم مكتوم داشته بودند. چون خالد بن عبد اللّه بايالت مكه رسيد بسعيد گفته شد اين مرد سيه‌كار و بدرفتار است بگريز و برو. گفت: بخدا آن قدر گريختم و دربدر شدم كه از خدا هم شرم دارم، تا كي بايد مرا به پناه دهد و نگهدارد، اكنون بايد تن بقضا و قدر خداوند بدهم هر چه سرنوشتم باشد بر سرم آيد. چون خالد بايالت مكه منصوب شد وليد باو نوشت كه پناهندگان عراقي را نزد حجاج روانه كند. او هم سعيد بن جبير (پرهيزگار مشهور) و مجاهد و طلق بن حبيب را بند كرد و نزد حجاج فرستاد. طلق در عرض راه
ص: 186
درگذشت. حجاج مجاهد را بزندان افكند و او ماند تا حجاج مرد (كه او آزاد شد). آن دو گرفتار را با دو نگهبان فرستاده بودند. شبي يكي از آن دو نگهبان براي كاري دور شد، نگهبان ديگر كه در خواب فرو رفته بود بيدار شد و بسعيد گفت: اي سعيد تو آزادي برو. من نمي‌خواهم بخون تو دست ببرم. من در عالم رؤيا شنيدم كسي بمن گفت: زينهار در ريختن خون سعيد بن جبير شركت مكن. اكنون هر جا كه ميخواهي برو. سعيد از فرار خودداري كرد و آن نگهبان سه بار در خواب آن ندا را شنيد و باو اصرار كرد كه بگريزد او نپذيرفت. او را بكوفه بردند. او در خانه خود منزل گرفت. قراء (قرآن‌خوانان) و پرهيزگاران بديدن او رفتند. او حديث روايت مي‌كرد و مي‌خنديد. دختركي خردسال در آغوش داشت چون بند را در پاي او ديد سخت گريست. او را نزد حجاج بردند چون او را ديد گفت: خداوند فرزند مادر نصراني را لعنت كند (مقصود او خالد بود) كه سعيد را روانه كرده بود. مگر من محل اقامت او را نمي‌دانستم (كه او را دستگير كنم). آري بخدا و بخانه خدا كه در مكه است سوگند (كه من مي‌دانستم او كجا بود). بعد رو باو كرد و گفت: اي سعيد مگر من ترا در پيشوائي خود شريك نكرده بودم؟ آيا چنين نكرده بودم؟ گفت: آري.
گفت: چه شد كه تو ضد من قيام و خروج كردي؟ گفت: من يكي از مسلمانان هستم.
مرد گاهي خطا مي‌كند و گاهي راه راست را ميگيرد. حجاج از آن گفتار دلخوش گرديد. بعد از آن با او گفتگو كرد. او ضمن سخن گفت: من بيعتي بر گردن داشتم (مقصود بيعت عبد الرحمن). حجاج غضب كرد و گفت: اي سعيد مگر من فرزند زبير را در مكه نكشتم و از تو براي امير المؤمنين عبد الملك بيعت نگرفته بودم؟!- گفت: بلي چنين بود.- گفت: بعد از آن بكوفه آمدم كه والي آن شده بودم و از تو دوباره براي امير المؤمنين بيعت گرفتم و عهد را تجديد نمودم.- گفت: آري.- گفت: تو دو بيعت امير المؤمنين را نقض كردي (ادعا ميكني) نسبت بيك بيعت (بيعت عبد الرحمن) وفادار هستي آن هم بيعت جولاهه فرزند جولاهه (بافنده و پست- مقصود اشعث)؟! بخدا قسم من ترا خواهم كشت.- گفت: اگر چنين كني من سعيد (نيك‌بخت) هستم چنانكه مادرم مرا سعيد ناميده است. حجاج فرمان داد سرش را بريدند (داستان او در كتب تاريخ بتفصيل
ص: 187
آمده است و او فقط با آيات قرآن سخن مي‌گفت و پاسخ مي‌داد) چون سرش بر زمين افتاد يك سر پوش سفيدي نمايان شد. او هنگام سر انداختن سه مرتبه لا اله الا اللّه گفت.
يك مرتبه فصيح بود و دو مرتبه غير مفهوم. بعد از قتل او حجاج دچار اختلال و انفعال شد. فرياد زد مرا ببنديد- ببنديد. غلامان پنداشتند كه او مي‌گويد بند سعيد را برداريد. آنها پاي سعيد را بريدند و بند را برداشتند. بعد از آن حجاج در خواب سعيد را مي‌ديد كه گريبانش را گرفته فرياد مي‌زد بچه گناهي مرا كشتي اي دشمن خدا؟! او هم مي‌گفت: من براي چه سعيد بن جبير را كشتم؟! و اين گفته را تكرار ميكرد!

بيان جنگ و غزاي شاش و فرغانه‌

در آن سال قتيبه از نهر گذشت و مقرر كرد كه مردم بخارا و كش و نسف و خوارزم بيست هزار سپاهي تجهيز و بياري او روانه كنند. آنها آماده و با او رهسپار شدند.
آنها را سوي شاش روانه كرد و خود (با سپاه) بطرف فرغانه لشكر كشيد و بخجنده رسيد. مردم آن شهر بمقابله شتاب كردند. بارها جنگ رخ‌داد و در هر بار پيروزي نصيب مسلمين مي‌شد. بعد از آن قتيبه سوي كاشان (غير از كاشان معروف) رفت كه مركز فرغانه بود، لشكري را كه سوي شاش فرستاده و آنرا فتح كرده بود باو ملحق گرديد.
پس از فتح، شاش را آتش زده بودند. قتيبه (باتفاق آنها) بمرو برگشت. سحبان در وصف جنگ خجنده چنين گفت:
فسل الفوارس في خجندة تحت مرهفة العوالي
هل كنت اجمعهم اذاهزموا و اقدم في القتال
ام كنت اضرب هامة العاقي و اصبر للعوالي
هذا و انت قريع قيس كلها ضخم النوال
و فضلت قيسا في الندي‌و ابوك في الحجج الخوالي
و لقد تبين عدل حكمك فيهم في كل حال
تمت مروءتكم و ناغي عزكم غلب الجبال يعني: از سواران دلير خجنده بپرس كه آنها زير سايه نيزه‌هاي تيز بودند چگونه
ص: 188
من آنها را هنگام گريز بر مي‌گردانيدم و حمله مي‌كردم و پيش مي‌رفتم و مي‌زدم و مي‌كشتم. چگونه من سرها را مي‌زدم و مي‌انداختم و چگونه در قبال نيزه‌ها پايداري و بردباري مي‌كردم. (خطاب او بقتيبه است) چنين بود كه تو قبايل قيس را سر بلند مي‌كردي و بآنها سود بسيار مي‌رساندي. تو از تمام قيس برتر و بهتري، از حيث كرم و سخا. همچنين پدرت (مسلم) در سالهاي پيش. عدل تو در حكومت و فرمانروائي نمايان است، در هر حال تو دادگر بوده و هستي. مروت و جوانمردي شما (تو و پدرت) بحد كمال رسيد، بحدي كه بر كوه‌هاي بلند غالب و فرازتر گرديد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عباس بن وليد كشور روم را براي جنگ و غزا قصد و انطاكيه را فتح كرد عبد العزيز بن وليد هم شهر غزاله را براي غزا قصد نمود.
وليد بن هشام مطيعي هم لشكر كشيد و ببرج حمام رسيد. يزيد بن ابي كبشه هم وارد سوريه شد.
در آن سال زمين لرزه در شام رخ داد و مدت چهل روز پياپي زلزله واقع مي‌شد.
مملكت ويران شد و بيشتر زلزله در انطاكيه رخ داد.
در آن سال قاسم بن محمد ثقفي هندوستان (سند) را گشود.
در آن سال علي بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) وفات يافت. در آغاز سال مذكور عروة بن الزبير هم در گذشت. همچنين سعيد بن مسيب و ابو بكر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام.
وليد براي قضاء (داوري) كشور شام سليمان بن حبيب را برگزيد. مسلمة بن عبد الملك امير الحاج بود. گفته شده است (او نبود بلكه) عبد العزيز بن وليد بن عبد الملك امير الحاج شده بود.
والي مكه خالد بن عبد اللّه و حاكم مدينه عثمان بن حيان و امير مصر قرة بن شريك و فرمانفرماي خراسان قتيبه بودند.
ص: 189

آغاز سنه نود و پنج‌

بيان جنگ و غزاي شاش‌

گفته شده است در آن سال حجاج لشكري از عراق فرستاد و دستور داد قتيبه سوي شاش لشكر بكشد. قتيبه بمحل «شاش» يا (كشماهان) رسيد كه خبر مرگ حجاج را شنيد و آن در ماه شوال بود كه بدين شعر تمثل كرد:
لعمري لنعم المرء من آل جعفربحوران امسي اعلقته الحبائل
فان تحي لي املك حياتي و ان تمت‌فماني حياة بعد موتك طائل يعني: بجان خود قسم مردي كه از خاندان جعفر بود نيك مردي بود كه در حوران (محل) دام مرگ او را گرفت. اگر تو براي من زنده شوي من مي‌توانم زنده باشم و گر نه كه زندگاني من پس از مرگ تو دراز نخواهد بود.
او پس از رسيدن خبر مرگ حجاج بمرو برگشت، سپاه او هم پراكنده شد.
در آن هنگام از وليد براي او نامه رسيد كه ما اندازه جهاد و كوشش و لياقت ترا خوب مي‌شناسيم. امير المؤمنين ترا بلند و گرامي خواهد داشت و با تو آنچه شايسته قدر تست و ترا خشنود و خرسند كند رفتار خواهد كرد. توهم جهاد و جنگ خود را ادامه بده و منتظر پاداش امير المؤمنين باش كه خداوند بتو اجر خواهد داد. نامه‌هاي خود را نزد امير المؤمنين بفرست (و ما را بر همه چيز آگاه كن) انگار من جهاد ترا در مرز شاهد و ناظر باشم.

مرگ حجاج بن يوسف‌

گفته شد: ستم حجاج و ظلم امراء ديگر را نزد عمر بن العزيز شرح دادند كه در زمان وليد بن عبد الملك بر سر كار بودند. او (عمر) گفت: حجاج در عراق و وليد در شام و فرقه در مصر و عثمان (بن حيان) در مدينه و خالد در مكه (حكومت مي‌كنند) دنيا پر از ستم و جور شده است. خداوندا مردم را از اينها نجات بده. اندك مدتي نگذشت كه حجاج در گذشت. همچنين قرة بن شريك كه هر دو در يك ماه هلاك شدند. بعد از آنها وليد
ص: 190
(خليفه) هم در گذشت. عثمان و خالد هم بر كنار شدند. خداوند نفرين عمر را اجابت كرد. اين قصه بداستان فرزند عمر (بن الخطاب) با زياد بن ابيه شباهت دارد. زياد بمعاويه نوشت كه من عراق را با دست چپ خود گرفتم. دست راست من بي‌كار است حجاز را بمن واگذار كن چون ابن عمر آن خبر را شنيد گفت، خداوندا ما را از دست راست زياد و اهل عراق را از دست چپ او آسوده كن و نجات بده. نخستين خبري كه (بعد از نفرين) باو رسيد مرگ زياد بود. مرگ حجاج در ماه شوال سنه نود و پنج بود. امارت و ايالت او در عراق بيست سال بود. هنگام مرگ وصيت كرد كه فرزندش عبد اللّه بن حجاج پيشنماز و امير جنگ كوفه و بصره زيد بن ابي كبشه و مستوفي خراج يزيد بن ابي مسلم باشند. وليد هم پس از مرگ حجاج آنها را بهمان مقام باقي گذاشت و هيچ يك از امراء حجاج را تغيير نداد.

بيان نسب و رفتار او (حجاج)

او حجاج بن يوسف بن حكم بن عقيل بن مسعود بن مالك بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف (حجاج) ابو محمد ثقفي بود. قتيبة بن مسلم روايت كرد كه حجاج روزي خطبه كرد و قبر را (ضمن سخن) ياد آوري كرد و گفت و گفته خود را تكرار كرد كه قبر خانه تنهائي و غربت است، خانه فلان و فلان است تا آنكه خود او گريست و ما را بگريه انداخت و هر كه در پيرامون وي بود گريست. بعد از آن گفت: من از امير المؤمنين عبد الملك شنيدم كه ميگفت: مروان در خطبه خود چنين گفت:
عثمان خطبه نمود و گفت پيغمبر اگر قبر مي‌ديد يا نام قبر را مي‌شنيد ميگريست. چند حديث ديگري غير از اين از ابن عباس و انس روايت كرده است ابن عوف گويد هر وقت مي‌شنيدم كه حجاج قرآن ميخواند مي‌دانستم كه او قرآن را بسيار خوانده (و خوب حفظ كرده) بود. ابو عمرو بن علاء گويد من از حجاج و حسن افصح نديدم و ابن حسن از حجاج افصح بود. عبد الملك بن عمير گويد روزي حجاج گفت هر كه خوب امتحان داده است (در جنگ) بر خيزد تا عطاي خود را بگيرد. مردي برخاست و گفت:
مرا باندازه جانبازي خود بده. پرسيد: جانبازي و آزمايش تو چيست؟ گفت: من
ص: 191
حسين را كشتم! پرسيد چگونه كشتي؟ گفت نيزه را بتن او فرو بردم و بعد با شمشير او را زدم و هيچ‌كس با من در قتل او شريك نبود. گفت بنابر اين تو و او هرگز در يك جا (بهشت) نخواهيد بود. بعد گفت دور شو. باو هم چيزي نداد.
گفته شده است: عبد الملك بحجاج نامه نوشت كه اسلم بن عبد بكري را بكشد زيرا چيزي درباره (مخالفت) او شنيده بود. حجاج او را نزد خود خواند. او گفت:
امير المؤمنين غائب است و تو حاضر هستي خداوند هم (در قرآن) مي‌فرمايد يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا يعني اي كسانيكه ايمان آورده‌ايد- اگر تبه‌كاري براي شما خبري آورد بايد تحقيق كنيد (صدق و كذب آنرا) تا آخر آيه. آنچه درباره من باو گفته‌اند كذب است. براي امير المؤمنين بنويس كه من بيست و چهار زن بي‌پناه را نان مي‌دهم و اين عائله را دارم كه اكنون بر در (كاخ) ايستاده‌اند. آنها را احضار كرد. آنها مادر و عمه و همسر و دختر او بودند بدنبال آنها دختركي بسن ده سال بود. حجاج از او پرسيد: تو نسبت باو چه خويشي داري؟ گفت: خداوند امير را نيك بدارد من دختر او هستم. آنگاه اين شعر را سرود
أ حجاج لم تشهد مقام بناته‌و عماته يندبنه الليل اجمعا
أ حجاج لم تقتل به ان قتلته‌ثمانا و عشرا و اثنتين و اربعا
أ حجاج من هذا يقوم مقامه‌علينا فمهلا ان تزدنا تضعضعا
أ حجاج اما ان تجود بنعمةعلينا و اما ان تقتلنا معا يعني: اي حجاج تو بر وضع دختران او آگاه نيستي همچنين عمه‌هاي او كه همه شب ندبه و زاري مي‌كنند. اي حجاج تو با قتل او جماعتي را خواهي كشت كه عده آنها هيجده و دو و چهار است (جمع آنها بيست و چهار). اي حجاج چه كسي ميتواند بجاي او باشد (كه عهده‌دار مخارج ما باشد). هان مهلت بده بر لرزش و زاري ما ميفزا. اي حجاج يا بر ما منت بگذار و مشمول نعمت خود كن (او را رها كن) يا اينكه همه را با او بكش.
حجاج گريست و گفت من با روزگار ضد شما نخواهم بود و بر لرزش و ناتواني
ص: 192
شما نخواهم افزود.
خبر آن مرد و آن دخترك را براي عبد الملك نوشت. عبد الملك پاسخ داد اگر چنين باشد تو نسبت باو احسان كن و مخصوصا نسبت بآن دختر نيكي كن او هم نيكي كرد.
عاصم بن بهدله گفت: من از حجاج شنيدم مي‌گفت از خدا بترسيد و تا مي‌توانيد پرهيز كنيد، اطاعت كنيد، بدهيد و ببخشيد و براي خود ذخيره نيكي بگذاريد. بخدا قسم اگر بشما بگويم از اين در بيرون رويد و شما از آن در (ديگر) بيرون برويد خون شما براي من مباح خواهد بود (كه امر مرا اطاعت نكرديد). هر كس هم قرآن را با قرائت ابن ام عبد (مقصود بن مسعود) بخواند من گردنش را مي‌زنم و آن قرائت (آيه را كه ابن مسعود ميخواند و روايت مي‌كرد) را از قرآن خواهم تراشيد و لو اينكه آلت تراشيدن آن آيه استخوان و دنده خوك باشد. (آيه را و لو با استخوان نجس خوك از قرآن حذف و حك خواهم كرد).
اين گفته را براي اعمش نقل كردند او گفت آري چنين گفت و همين را از او شنيدم و با خود گفتم من بر رغم او آنرا خواهم خواند (در خفا).
اوزاعي گويد: من از عمر بن عبد العزيز شنيدم مي‌گفت اگر هر امتي (روز رستاخيز) بدترين و پليدترين فرد خود را پيش آرد و ما حجاج را پيش ببريم حتما از حيث پليدي بر تمام ملل غلبه و فزوني خواهيم يافت.
منصور گويد ما از ابراهيم شجاعي درباره حجاج پرسيديم، گفت مگر خداوند نمي‌فرمايد أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ هان نفرين خدا بر ستمگران باد.
شافعي گويد: شنيده‌ام كه عبد الملك بن مروان بحجاج گفت هيچ انساني نيست كه بر عيب و گناه خود آگاه نباشد. تو عيب خود را بگو و از ما مكتوم مدار. گفت:
اي امير المؤمنين من حسود و لجوج هستم. عبد الملك باو گفت بنابر اين تو با ابليس نسبت و خويشي داري. گفت: ابليس اگر مرا بيند ناگزير مسالمت مي‌كند و تسليم مي‌شود.
حسن (بصري- ايراني) گويد: من از علي كه بر منبر بود شنيدم مي‌فرمود.
ص: 193
خداوندا من آنها (اهل كوفه) را امين دانستم كه از من ترسيدند (و خيانت كردند) من بآنها نصيحت (دوستي و مهرباني) كردم آنها خيانت كردند. خداوندا جوان ثقيف را بر آنها مسلط و چيره كن كه در خون و مال آنها حكم و تحكم كند و مانند زمان جاهليت رفتار نمايد. (حسن گويد) او را وصف كرد (يعني حجاج را) و گفت او زباله‌كش است، او رودها را جاري مي‌كند ولي خود حاصل آنها را مي‌برد و سبزه را مي‌خورد و بهره را مي‌ربايد و پوستين را مي‌پوشد. حسن گفت: بخدا قسم همين وصف بحجاج اختصاص داشت.
حبيب بن ابي ثابت گويد علي (عليه السلام) بمردي گفت تو نخواهي مرد تا جوان ثقيف را ادراك كني. پرسيده شد اي امير المؤمنين جوان ثقيف كيست؟ فرمود او كسي خواهد بود كه روز قيامت باو گفته خواهد شد كه يك ناحيه از دوزخ را بخود انحصار بده و ما را از آن بي‌نياز كن. او مردي خواهد بود كه مدت بيست سال يا اندكي بيشتر حكومت و سلطنت خواهد كرد. او هيچ گناهي نخواهد گذاشت كه مرتكب آن نشود. حتي اگر يك گناه بماند و در بر آن گناه بسته شود او در را مي‌شكند و آن گناه را بخود مي‌بندد. او با كسانيكه تحت فرمان او باشند كساني را كه فرمانبردار نباشند خواهد كشت.
گفته شده است عده كساني كه حجاج دست بسته كشت بالغ بر صد و بيست هزار بودند غير از كسانيكه در حالات ديگر كشته شده بودند).
گفته شده است حجاج روزي بر خالد بن يزيد بن معاويه گذشت، حجاج در حال تبختر راه مي‌رفت. كسي از خالد پرسيد اين مرد كيست؟ خالد گفت بخ‌بخ (به‌به) اين عمرو بن العاص است (بطعنه). حجاج شنيد. برگشت و گفت بخدا من از اين خرسند نمي‌شدم كه فرزند عاص باشم. من فرزند بزرگان ثقيف و بانوان قريش هستم. من كسي هستم كه با اين شمشير گردن صد هزار مرد را زده‌ام كه همه آنها گواهي مي‌دادند كه پدرت باده‌گسار و كافركيش بود. سپس رفت (حجاج) در حالي كه مي‌گفت بخ‌بخ فرزند عاص (باستهزاء) بنابر اين خود حجاج اعتراف كرده بود كه صد هزار كس را (بي‌گناه) كشته كه فقط گناه آنها اين بود كه گواهي مي‌داند يزيد مي‌گسار بوده است.
ص: 194

بيان اقدام محمد بن قاسم پس از مرگ حجاج و قتل او

هنگامي كه حجاج در گذشت محمد بن قاسم در «ملتان» بود كه در آنجا خبر مرگ (عم) او رسيد. او بسر زمين «رور» و «بغرور» برگشت كه هر دو را او گشوده بود و در آنجا بعطاي مردم پرداخت. لشكري هم سوي «بيلمان» فرستاد كه مردم آن سرزمين جنگ نكرده تسليم شدند و اطاعت كردند. مردم «سرشت» هم مطيع شدند.
اين «سرشت» بندري بود كه مورد هجوم اهل بصره واقع شده بود كه از دريا بر آن بندر حمله و غزا كردند. مردم آن بندر هم دريانورد بودند. محمد بعد از آن «كيرج» را قصد كرد كه «دوهر» (شهريار آن) بمقابله او شتاب كرد جنگ رخ داد و دوهر گريخت.
گفته شد: در آن جنگ كشته شد. مردم بحكم محمد (بن قاسم) تن دادند و تسليم شدند.
او در آن شهر كشت و اسير گرفت. شاعر گفت:
نحن قتلنا ذاهرا و دوهراو الخيل تردي منسرا فمنسرا يعني: ما ذاهر و دوهر را كشتيم در حاليكه خيل سركشان را يكي بعد از ديگري سرنگون مي‌كردند. (منسر- منقار كه با كنايه آمده است).
وليد بن عبد الملك هم درگذشت و سليمان بن عبد المطلب جانشين او شد. كشور سند را بيزيد بن ابي كبشه سكسكي سپرد. او هم محمد را گرفت و بند كرد و بعراق فرستاد. محمد هم باين شعر تمثل و استشهاد كرد:
اضاعوني و اي فتي اضاعواليوم كريهة و سداد ثغر يعني: مرا از دست دادند (گم كردند) نمي‌دانند چه جوانمردي را از دست داده‌اند كه در خور روز سخت (و جنگ) و نگهداري مرز است.
مردم سند بر گرفتاري محمد گريستند (تا كنون مسلمين هندوستان بسبب فتح اسلامي او را مقدس مي‌دانند و نام او را بنيكي مي‌برند).
چون بعراق رسيد صالح بن عبد الرحمن او را در واسط بازداشت، او گفت:
فلئن ثويت بواسط و بارضهارهن الحديد مكبلًا مغلولا
فلرب قينة فارس قد رعتهاو لرب قرن قد تركت قتيلا
ص: 195
يعني: اگر من در واسط و سرزمين آن در حالي اقامت كنم كه با آهن مقيد و دست و پاي من بزنجير بسته شده و من گروبند باشم، بدانيد كه چندين زن را كه داراي شوهر پهلوان و دلير بودند دچار ربع و بيم كرده بودم و چند مرد شجاع را بخاك و خون كشيدم و كشتم.
و نيز چنين گفت:
و لو كنت اجمعت الفرار لوطئت‌اناث اعدت للوغي و ذكور
و ما دخلت خيل السكاسك ارضناو لا كان من عك علي امير
و ما كنت للعبد المزوني تابعافيا لك دهر بالكرام عثور يعني: من اگر بر فرار (و عصيان) تصميم مي‌گرفتم زنان و مردان (اناث و ذكور) همه آماده جنگ مي‌شدند و با آن آمادگي خيل سكاسك (قوم امير جديد) داخل سامان ما نميشدند و مردي از قوم عك بر من امير نمي‌شد و من تابع آن بنده (پست) مزوني نمي‌شدم. من از اين روزگار كه مي‌لغزد و مردم كريم را سرنگون مي‌كند تعجب مي‌كنم. صالح او را با جمعي از مردان بني عقيل شكنجه داد تا كشت. حجاج آدم برادر صالح را كشته بود (انتقام كشيد) او (صالح) از پيروان خوارج و بعقيده آنها معتقد بود.
حمزة بن بيض حنفي در رثاء محمد گفت:
ان المروءة و السماحة و السخالمحمد بن القاسم بن محمد
ساس الجيوش لسبع عشرة حجةيا قرب ذلك سؤددا من مولد يعني: مروت و سخا و بخشش همه منحصر بمحمد بن قاسم بن محمد است. او لشكرها را با سياست اداره كرد در حاليكه سن او هفده سال بود. اين بزرگواري و سالاري بتاريخ ولادت او نزديك است (در خردسالي بآن مقام رسيد). ديگري گفت:
ساس الرجال لسبع عشرة حجه‌و لداته اذ ذاك في اشغال يعني: او (محمد) رجال را در هفده سالگي با سياست خود اداره مي‌كرد، در حاليكه همزادان او سرگرم كارهاي ديگر بودند (بازي).
يزيد بن ابي كبشه (والي سند) هيجده روز پس از ورود بسند در گذشت. سليمان
ص: 196
بن عبد الملك، حبيب بن مهلب را بايالت سند منصوب كرد. او هنگامي وارد شد كه ملوك الطوايف سند همه بممالك خود برگشته بودند. جيشبه فرزند ذاهر هم بشهر برهمن آباد برگشت.
حبيب در كنار رود مهران لشكر زد. اهالي رور اظهار اطاعت و انقياد نمودند با ديگران نبرد كرد و پيروز شد. در آن هنگام سليمان (بن عبد الملك) در گذشت.
عمر بن عبد العزيز را جانشين خود (خليفه) نمود. عمر هم بشهرياران مختلف نامه نوشت و آنها را باسلام و اطاعت دعوت كرد كه چنانچه مسلمان شوند با مسلمين يكسان و شريك سود و زيان خواهند بود. جيشبة بن ذاهر با ساير ملوك الطوائف اسلام را قبول و خود را باسامي عرب موسوم كردند. عمرو بن مسلم باهلي هم عامل عمر در آن مرز بود. بعضي از ممالك هند را قصد كرد و پيروز گرديد. بعد از او در زمان خلافت هشام بن عبد الملك، جنيد بن عبد الرحمن بايالت سند منصوب شد. جنيد تا بكنار رود مهران رسيد.
جيشبة بن ذاهر مانع عبور او گرديد باو هم پيغام داد كه من مسلمان شده‌ام و آن مرد پرهيزگار (عمر بن عبد العزيز) اين ايالت را بمن سپرد، و من از تو ايمن نيستم، جنيد باو گروگان داد و خود نيز گروگان گرفت، بعد از آن هر دو گروگان را پس دادند و جيشبه دوباره كافر شد و جنگ كرد، گفته شد او نخواست جنگ كند و جنيد بهانه گرفت و جنگ را آغاز كردند.
جيشبه ناگزير بدرون هندوستان رفت و سپاهي عظيم آراست و كشتي‌ها را بحمل سپاهيان بكار برد و آماده جنگ گرديد. جنيدهم با كشتي لشكر كشيد و باو رسيد. طرفين بمقابله پرداختند. جيشبه گرفتار شد زيرا كشتي او بكنار افتاد، جنيد هم او را كشت و مهلت نداد.
صصة بن ذاهر (شاهزاده هندي) گريخت و خواست خود را بعراق برساند كه از خيانت جنيد شكايت كند ولي جنيد كوشيد كه او را بدام اندازد. بسيار ملاطفت كرد تا او را سوي خود كشيد و او فريب خورده دست بدست جنيد گذاشت او را هم كشت (با خيانت).
ص: 197
جنيد پس از آن بقصد غزا و كشورگشائي پيش رفت تا بكيرج رسيد. در آنجا «كشبا» و «صك» هر دو تحصن كرده حصار شهر را محكم نمودند. جنيد ديوار و باروي شهر را كوبيد و شكافي ايجاد كرد و از شكاف و رخنه سپاهيان داخل شهر شدند، كشتند، گرفتند و بستند و ربودند. عمال و حكام سوي «مرمذ» و «مندل» و «دهنج» و «برونج» فرستاد.
جنيد اين عقيده را داشت. كشتن بازاري سخت‌تر از كشتن با بردباريست.
پس از آن لشكر سوي «ازين» فرستاد. لشكر آن محل را غارت كرد و آتش زد.
بعد از آن «بيلمان» را گشود، چهل هزار هزار بدست آورد و نزد خود نگهداشت و باندازه همان مبلغ فرستاد (براي خليفه).
جنيد تميم بن زيد قيني را بجاي خود برگزيد، او ناتوان و خوار بود (كه نتوانست كشور داري كند). او نزديك «دبيل» درگذشت (مقصود جنيد). در زمان او (تميم) مسلمين هندوستان را بدرود گفتند و مراكز خود را از دست دادند. بعد از او حكم بن عوام كلبي بامارت رسيد. در آن زمان هندوان از دين برگشته كافر شدند باستثناء اهل «قصه». او (مقصود حكم) شهري بنا ساخت كه آنرا «محفوظه» ناميد كه پناهگاه مسلمين باشد. عمرو بن محمد بن قاسم (فاتح هندوستان) همراه او بود كه كارهاي دشوار را باو واگذار مي‌كرد. او را با لشكري براي غزا از شهر محفوظة روانه كرد او رفت و جنگ كرد و پيروز شد. چون برگشت باو دستور داد كه شهر ديگري بنا كند و نام آنرا «منصوره» بگذارد. آن همان شهر است كه مركز امراء شده. او هر چه دشمن گرفته و تملك كرده بود باز گرفت و مردم‌داري كرد كه مردم از امارت وي خشنود بودند.
خالد قسري ميگفت: من از اين تعجب مي‌كنم كه جوانمرد عرب را بايالت و امارت برگزيدم. (مقصود تميم) او كار خود را از دست داد و امارت را ترك كرد.
پست‌ترين عرب را هم گماشتم (در هندوستان) كه او زيست (و توانست كشورداري كند). حكم هم كشته شد.
ص: 198
امراء و حكام در هر ناحيه با مسلمين جنگ و ستيز مي‌كردند و شهرها را بسبب ضعف دولت بني اميه يكي بعد از ديگري پس ميگرفتند تا آنكه دولت فرخنده عباسي بكار آمد كه ما بخواست خداوند بقيه اخبار آن سرزمين را در زمان خلافت مأمون شرح خواهيم داد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عباس بن وليد كشور روم را قصد و شهر «هرقله» را فتح نمود.
در آن سال قسمت اخري هندوستان باستثناء كيرج و مندل گشوده شد.
در آن سال عباس بن وليد شهر «قنسرين» را گشود. در همان سال وضاحي با هزار مرد در كشور روم كشته شدند.
در آن سال منصور عبد اللّه بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس (خليفه بعدي) متولد شد.
در آن سال بشير بن وليد بن عبد الملك امير الحاج شده بود. عمال و حكام شهرستانها هم همان كساني كه سال پيش بودند.
در آن سال ابو عثمان نهدي كه نامش عبد الرحمن بن مل بود به سن صد و سي سال وفات يافت. در تاريخ مرگ او هم چيزهاي ديگري گفته شده است.
در آن سال سعد بن اياس كه ابو عمرو شيباني باشد درگذشت، عمر او صد و- بيست سال بود.
در زمان حكومت حجاج سفينه غلام پيغمبر (ايراني بود) وفات يافت.
در آن سال سالم بن ابي جعد در گذشت، همچنين جعفر بن عمرو بن اميه ضمري كه برادر رضاعي مروان بود.
در زمان حجاج ابو الاحوص عوف بن مالك بن نضله جشمي كوفي كشته شد خوارج او را كشتند.
ص: 199

آغاز سال نود و شش‌

بيان فتح كاشغر بدست قتيبه‌

در آن سال قتيبه كاشغر را قصد كرد و جنگجويان را با خانواده‌هاي خود كوچ داد تا خانواده‌ها را در سمرقند قرار دهد. چون خواست از رود بگذرد مردي را در معبر نهر گماشت كه از برگشتن سپاهيان جلوگيري كند مگر با داشتن پروانه عبور. پس از آن راه فرغانه را گرفت و بدره عصام هم كساني فرستاد كه راه را هموار كنند تا بكاشغر برود و آن نزديكترين شهرهاي چين بود (بعالم اسلام آن زمان). لشكري بفرماندهي كثير بن فلان براي فتح كاشغر فرستاد. او پيروز شد، غنايم بسياري بدست آورد و اسير گرفت. بر گردن اسراء داغ گذاشت (كه شناخته شوند) بعد رفت تا نزديك چين رسيد. پادشاه (خاقان) چين باو نوشت كه رسولي نزد ما فرست تا بر دين و آئين شما آگاه شويم. قتيبه ده تن برگزيد كه چرب‌زبان و زيبا منظر و دلير و خردمند و پرهيزگار و توانا باشند. دستور داد وسايل و كالا و رخت و لوازم خوب ديگر مانند خز و زر و زيور براي آنها فراهم كنند. يكي از آنها هبيرة بن مشمرج كلابي بود. او بآنها گفت چون بر پادشاه وارد شويم شما باو بگوييد كه اين مرد سوگند ياد كرده كه بر نگردد مگر آنكه كشور آنها را پامال كند و داغ بر گردن بزرگان و شهرياران چين بگذارد و باج بگيرد، آنها رفتند و هبيره پيشواي آنان بود، چون وارد شدند پادشاه آنها را نزد خود خواند. آنها رخت سفيد پوشيدند و بخود عطر ماليدند و زر و زيور بستند و بپا كفش و بر تن ردا گرفتند و بر پادشاه وارد شدند كه بزرگان قوم نزد او بودند. آنها نشستند و پادشاه يا ديگري از حضار با آنها سخن نگفتند. آنها هم برخاستند و رفتند. پادشاه از همنشينان خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: ما يك گروه زن ديديم. كه شهوت را بر انگيختند. روز بعد پادشاه آنها را دعوت كرد، آنها عمامه بر سر و خز بر دوش گرفتند و نزد او رفتند. چون وارد شدند بآنها گفتند بر گرديد.
از ياران خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند آنها بمردان بيشتر شباهت دارند
ص: 200
تا زنان. روز سيم، آنها را خواند. آنها سلاح بر تن گرفتند و كلاهخودها را بر سر و زره‌ها را بر تن پوشيدند و شمشيرها و نيزه‌ها را در دست و كمان‌ها را بر دوش گرفتند و بر اسبها سوار شدند و نزد پادشاه رفتند. پادشاه چين بآنها نگاه كرد. كوههاي آهنيني ديد كه سوي او جنبيده هجوم بردند، چون نزديك شدند نيزه‌ها را به زمين فروبردند و آستين‌ها را بالا زدند. بآنها گفتند برگرديد، آنها نيزه‌ها را برداشتند و تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. پادشاه از اتباع خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: هرگز مانند آنها نديده‌ايم. چون شب فرا رسيد بآنها پيغام داد كه رئيس خود را نزد من بفرستيد. آنها هم هبيرة بن مشموج را فرستادند. چون وارد شد باو گفت: تو عظمت ملك مرا دانستي كه هيچ كس قادر بر حمايت شما در قبال من نخواهد بود. اكنون شما مانند يك تخم (مرغ) در دست من هستيد (عين عبارت). من چند چيز از شما مي‌پرسم اگر بمن راست نگوئيد من شما را خواهم كشت. گفت: بپرس. گفت: چرا روز اول و دوم و سيم بآن صورت و لباس در آمديد و مقصود شما از تغيير هيئت و لباس چه بود؟
گفت: لباس و زينت روز نخستين براي خانواده‌ها و زن و فرزند ما بود (كه بدان حال نزد آنها زيست مي‌كنيم)، لباس و هيئت روز دوم براي اين بود كه ما هنگامي كه آسوده باشيم نزد بزرگان و سالاران ما با همان وضع زيست مي‌كنيم. اما روز سيم كه ما در قبال دشمن بايد چنين باشيم. گفت بسيار خوب تدبيري بكار برده‌ايد اكنون برفيق (فرمانده) خود بگوييد بر گردد من مي‌دانم كه عده شما كم است و اگر بر نگرديد من كساني را براي (نبرد) شما خواهم فرستاد كه همه شما را دچار هلاك و تباهي كند.
گفتند: چگونه عده او كم باشد و حال اينكه مقدمه خيل او در بلاد تو و آخر سواران او در بلاد زيتون است (سوريه و لبنان)؟ اما تهديد تو بكشتن ما! بدانكه ما همه اجل معين داريم كه اگر فرا رسد بهتر نوع آن قتل است و ما قتل را بد نمي‌دانيم و از آن نمي- گريزيم. (بعد همه حاضر شدند و گفتند) پيشواي ما (هبيره) سوگند ياد كرده است كه از اينجا نرود مگر اينكه كشور شما را پامال كند و گردن بزرگان و شهرياران شما را
ص: 201
مهر (بندگي) كند و شما خود باج و جزيه را بدهيد. گفت: ما چاره سوگند او را مي‌سازيم. خاك كشور خود را زير پاي او ميگذاريم كه قدم بر آن بگذارد و پامالش كند بعضي از فرزندان خود را هم تحت اختيار او ميگذاريم كه مهر بر گردن آنها بزند.
جزيه هم مي‌دهيم و آن مبلغي باشد كه او را خشنود كند. پس از آن هديه (مالي) تقديم كرد. چهار تن از شاهزادگان را نزد او فرستاد كه علامت بر گردن آنها گذاشت.
نسبت بهمه نيكي كرد. آنها نزد قتيبه بازگشتند. قتيبه بازگشتند. قتيبه هم جزيه را پذيرفت و چهار شاهزاده را مهر بر گردن زد و پا بر خاك چين (كه براي او حمل شده بود) نهاد و چهار شاهزاده را بر گردانيد.
(عبارت مؤلف مختلط و پيچيده و مختلف و مبهم مي‌باشد زيرا در آغاز آن تصور مي‌شود كه هبيره فرمانده يا پيشواي نمايندگان آن پيشنهاد را كرده و بعد بدون توضيح نام قتيبه بميان مي‌آيد كه او خواسته پا بر خاك چين گذارد و شاهزادگان را مهر بندگي بر گردن نهد الي آخر. همچنين پذيرفتن هبيره بتنهائي كه بعد در خطاب از فرد تجاوز و جمع را ياد كرده است. آنچه مسلم است پيشنهاد و يا تكليف و تهديد از قتيبه بوده است و ما نخواستيم در عبارت مؤلف تصرف كنيم ناگزير باين توضيح مي‌پردازيم).
سوادة بن عبد الملك سلولي در اين باره گفت:
لا عيب في الوفد الذين بعثتهم‌للصين ان سلكوا طريق المنهج
كسروا الجفون علي القذي خوف الردي‌حاشا الكريم هبيرة بن مشمرج
ادي رسالتك التي استدعيته‌فاتاك من حنث اليمين بمخرج يعني. هيئت نمايندگي كه تو آنها را بچين فرستادي عيب و نقص نداشت. آنها راه راست را پيمودند. آنها از فرط بيم چشمها را بستند و از مرگ ترسيدند (و تسليم شدند) غير از آن مرد كريم هبيرة بن مشمرج (كه از مرگ نترسيد). او رسالت و پيغام ترا (اي قتيبه) ادا كرد و ترا از تنگناي سوگند بيرون آورد (اين شعر هم تصريح كرده كه قتيبه پيشنهاد و تهديد كرده بود نه هبيرة).
ص: 202
چون نمايندگان نزد قتيبه بازگشتند، قتيبه، هبيره را نزد وليد (بنمايندگي) فرستاد و او در عرض راه در پارس در گذشت. سواده او را رثاء كرد و گفت:
للّه در هبيرة بن مشمرج‌ماذا تضمن من ندي و جمال
و بديهة تعني بها ابناؤهاعند احتفال مشاهد الاقوال
كان الربيع اذا السنون تتابعت‌و الليث عند تكعكع الابطال
فسقي بقرية حيث امسي قبره‌غر يرحن بمسبل هطال
بكت الجياد الصافنات لفقده‌و بكاه كل مثقف عسال
و بكته شعث لم يجدن مواسيافي العام ذي السنوات و الامحال يعني: آفرين خدا (نكوكاري او در راه خدا نيك بداردش) بر هبيرة بن مشمرج كه او مثال سخا و زيبائي بود، او هوشمند و بديهه گو (سخن گو و پاسخ دهنده- حاضر جواب و بليغ و آزموده) بود كه فرزندان فرهنگ و بلاغت بدان غني و دانا ميشوند آن هم هنگام سخنوري. او بهار خرمي براي مردم بود اگر مردم دچار سالهاي سخت و خشك شوند. او شير بود هنگامي كه پهلوانان هجوم مي‌برند. باران رحمت بر قريه‌اي كه او در آنجا غنوده ببارد و قبر او را بارانهاي سيل‌آسا سيراب كند. اسبهاي نجيب بر فقدان او گريستند. نيزه‌هاي راست و پرورده هم بر او گريستند. (مثقف- ساخته و پرداخته- كه تربيت هم بطور اصطلاح از آن گرفته شده كه ثقافه باشد) زنان شوريده و آشفته كه همدرد خود را از دست داده‌اند بر او گريستند. آن زنان فاقد حامي و نگهبان خود مي‌باشند آن هم در سالهاي سخت و خشك (ديگر پناه ندارند).
قتيبه هنگامي كه براي جنگ و غزا لشكر كشيده بود، خبر مرگ وليد را شنيد.
قتيبه عادت داشت كه چون از ميدان جنگ بر گردد دوازده اسب نجيب از بهترين اسبها خريداري مي‌كرد و نيز دوازده اسب اكدش (يابو- دو نژاد- باركش) يدك ابتياع مي‌كرد (براي سواري در وقت عادي كه اسبهاي نجيب خسته نشوند).
چون براي جنگ و غزا لشكر كشد اسبهاي نجيب تندرو و برگزيده را بطلايع لشكر مي‌دهد كه پيش رو و پيش‌آهنگ و مكتشف باشند. طلايع لشكر را هم از دلير- ترين و شريفترين سران سپاه انتخاب مي‌كرد. چند تن ايراني كارآگاه و دانا
ص: 203
و مردم‌شناس كه بآنها اعتماد و اعتقاد داشت همراه آنها روانه مي‌كرد.
قتيبه دستور مي‌داد كه يك لوح را دو نيم كنند و نيمي از آنرا بطلايع مي‌داد كه رمز و علامت باشد چون آنها چيزي كشف كنند و خبر دهند نصف لوح را در جاي معين و معلوم پنهان مي‌كردند و آن محل بايد نشاني داشته باشد مانند يك درخت يا جوي يا تل و امثال آن كه خود قتيبه محل را دستور مي‌داد و بعد براي استخراج علامت كسي را مي‌فرستاد و چون نيم لوح را بيرون مي‌آوردند با نيم اول كه نزد خود اوست تطبيق مي‌كرد و از آن علامت مي‌توانست صدق و كذب خبر اكتشاف را بداند كه ديگري بعنوان طلايع دروغ نگفته و خبر كذب نداده باشد.
در آن سال بشر بن وليد روميان شاتيه (قشلاق‌نشين- در فصل زمستان كه شتا باشد) را قصد و غزا كرد.
در آن سال وليد درگذشت (خليفه اموي).

بيان خبر مرگ وليد بن عبد الملك‌

در نيمه ماه جمادي الثانية از همان سال (نود و شش) وليد بن عبد الملك درگذشت.
تمام مؤرخين براي تاريخ اين روايت متفق هستند.
مدت خلافت او نه سال و هفت ماه بود. گفته شده است نه سال و هشت ماه باز هم گفته شده يازده ماه.
هلاك او در محل دير مران رخ داد و جسد او را در خارج باب صغير بخاك سپردند و عمر بن عبد العزيز بر او نماز خواند. سن او چهل و دو سال و شش ماه بود. گفته شده است عمر او چهل و پنج سال بود و باز گفته شده چهل و شش سال و چند ماه و باز بر حسب قولي چهل و نه سال.
نوزده فرزند از او ماند. او زشت‌رو بود. در راه رفتن ميخراميد و تبختر مي‌كرد.
هميشه آب دماغ او از بيني جاري بود كه درباره او چنين گفته شده است:
ص: 204 فقدت الوليد و انفاله‌كمثل الفصيل بدا ان يبولا يعني: من فاقد وليد و بيني او شدم. او (با آن بيني) مانند بچه شتر است كه ميخواهد بول كند (آب دماغ از بيني او هميشه جاري بود).
چون خواستند جنازه او را بگذارند زانوي وي را بلند كرد تا بگردنش رسانيدند. فرزند او (گمان كرد كه او هنوز زنده است) گفت: آيا پدرم زنده است؟
عمر بن عبد العزيز با كسانيكه متولي دفن او بودند همراه و همكار بود گفت: مرگ سوي پدرت شتاب كرد (او زود مرد- يا جوانمرگ شد) خداوند عز و جل هم با مرگ او بعمر پند داد (و او را هشيار كرد كه پرهيزگار شود)

بيان بعضي رفتار وليد

وليد نزد اهل شام يكي از بهترين خلفاء بود. او چندين مسجد ساخت. مسجد دمشق و مسجد مدينه، بر ساكن آن (پيغمبر) درود باد. همچنين مسجد اقصي (بيت المقدس) را بنا نمود. چندين منبر ساخت. جذاميان را نگهداري و مخارج آنها را تأمين كرد و مانع سؤال و گدائي آنها گرديد. براي هر يكي از زمين گيران يك خادم و براي هر كوري يك پرستار معين كرد. در زمان خلافت او فتحي عظيم رخ داد. اندلس (اسپاني) و كاشغر و هندوستان گشوده شد. او بآبادي و ساختمان علاقه داشت. كاروانسرا و منزل و ديه و باغ بسيار احداث كرد. در زمان او مردم از بنا و آبادي گفتگو مي‌كردند. سليمان سفره‌دار و مهمان‌نواز و زن‌دوست بود. مردم زمان او سخن از اين دو چيز مي‌كردند. عمر بن عبد العزيز پرهيزگار و مرد عبادت و نماز بود مردم زمان او هم در اطراف عبادت و زهد و تقوي سخن مي‌راندند و يكي از ديگري مي‌پرسيدند كه ديشب را چگونه بر گذار كردي (نماز خواندي و عبادت كردي) يا اينكه تا چه اندازه قرآن خواندي و چند آيه حفظ نمودي يا چند روز مي‌تواني روزه بگيري. (الناس علي دين ملوكهم).
وليد بيمار شد، همان بيماري كه زندگي او را پايان داد. يك روز در حال اغماء
ص: 205
بود، همه پنداشته بودند كه او مرده است. خبر مرگ او را با پست (بريد) بهمه جا دادند.
حجاج شنيد و دريغ گفت و يك بند بدست خود و ستون بست (و تضرع كرد) و گفت:
خداوندا كسي را بر من مسلط مكن كه بر من رحم نكند. من بسي تضرع كردم و از تو خواستم كه مرگ مرا قبل از مرگ او فراهم كني. او در حال تضرع بود كه ناگاه پيك رسيد و گفت: او دوباره بهوش آمده است چون وليد بهوش آمد گفت: هيچ‌كس باندازه حجاج از سلامت و هشياري من خرسند نشده است او نمرد تا آنكه حجاج با قافله رسيد.
وليد قصد داشت برادرش سليمان را (از ولايت‌عهد) خلع كند و براي فرزند خود بيعت بگيرد. سليمان خودداري كرد. وليد هم براي امراء و حكام نوشت كه بخلع سليمان بكوشند كسي جز حجاج و قتيبه اجابت نكرد. او ميخواست فرزند خود عبد العزيز را بولايت عهدي منصوب كند. بعضي از خواص و ملازمين هم موافقت كردند. وليد بسليمان نوشت كه نزد وي حاضر شود. سليمان حضور خود را بتأخير انداخت وليد تصميم گرفت كه خود مسافرت كند و نزد او برود كه او را خلع نمايد. خيمه و بارگاه خود را در خارج شهر بر پا كرد كه برود ولي قبل از سفر درگذشت.
وليد هنگامي كه مسجد دمشق را مي‌ساخت در جنب آن كليسا بود. چون خلافت بعمر بن عبد العزيز رسيد مسيحيان نزد او شكايت كردند (كه بآنها ظلم شده است). عمر گفت: يك قسمت از اين شهر با قوه فتح شد و يك قسمت با تسليم. در خارج شهر كليساي «توما» با نيرو گرفته شده و بحال خود مانده است. ما آنرا مي‌گيريم و كليساي ويران شده را بشما پس مي‌دهيم. مسيحيان راضي شدند كه هر دو بدان حال بماند. وليد لحن (غلط نحوي) مي‌گفت. علم نحو را نمي‌دانست روزي يك اعرابي بر او وارد شد و ادعاي خويشي سببي و دامادي نسبت باو كرد. وليد از او پرسيد: «من ختنك» بفتح نون (مقصود ختنك بضم نون كه صهر و داماد و منتسب بمادر باشد) آن مرد اعرابي گمان كرد كه مقصود او ختنه كردن است. پاسخ داد: يكي از پزشكان (مرا ختنه كرده) سليمان باعرابي گفت: امير المؤمنين مي‌فرمايد «من ختنك» بضم نون. اعرابي گفت:
آري، فلان است. پدرش (عبد الملك) از او گله كرد و گفت: كسي نمي‌تواند بر عرب
ص: 206
حكومت كند در حاليكه خود سخن عرب را نيك نداند. او علماء نحو را جمع كرد و در يك خانه نشست و در را بروي خود بست و مدت شش ماه از آن خانه بيرون نرفت. چون (پس از آموختن) بيرون آمد از روز نخست نادانتر شده بود. عبد الملك گفت: (بسبب نقص طبيعي) او ديگر معذور مي‌باشد (زيرا كوشيد و بجائي نرسيد).
گفته شده است: چون او بمقام خلافت رسيد در هر سه روز يك بار قرآن را ختم ميكرد. در ماه رمضان هر روز يك بار قرآن را ختم مي‌كرد.
روزي خطبه كرد و اين آيه را خواند «يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةَ» اي كاش (اين واقعه) كار را پايان مي‌داد. تاء ليتها را بضم خواند. عمر بن عبد العزيز شنيد و گفت: اي كاش كار ترا پايان دهد و ما را از تو آسوده كند.

بيان خلافت سليمان بن عبد الملك و بيعت او

در آن سال با سليمان بن عبد الملك بيعت كردند و آن در روز وفات وليد و در محل «رملة» بود. در آن سال سليمان بن عبد الملك عثمان بن حيان را از حكومت مدينه بر كنار كرد و آن در تاريخ بيست و سيم ماه رمضان بود. ابو بكر بن محمد بن عمرو ابن حزم را بايالت مدينه منصوب نمود. عثمان حاكم سابق تصميم گرفته بود كه حاكم بعدي را (قبل از صدور فرمان عزل و نصب) تازيانه بزند و ريش او را بتراشد كه اجراء آن را بروز بعد موكول كرده بود (كه ناگاه او معزول و خصم او منصوب شد). نيمه شب پيك رسيد و فرمان ايالت ابو بكر و عزل عثمان را داد. كه پس از عزل بايد او را بند كند و بزندان بسپارد.
در آن سال سليمان يزيد بن ابي مسلم را از ايالت عراق عزل و يزيد بن مهلب را نصب و استيفاي خراج را بصالح بن عبد الرحمن واگذار كرد. باو دستور داد كه بني عقيل را بكشد و شكنجه دهد كه آنها خانواده حجاج بودند. او (يزيد) آنها را شكنجه مي‌داد. كسي كه مأمور عذاب و عتاب آنها شده بود عبد الملك بن مهلب بود.
يزيد بن مهلب برادر خود زياد را بجنگ عثمان فرستاد.
ص: 207

بيان قتل قتيبه‌

گفته شده است: در آن سال قتيبه بن مسلم باهلي در خراسان كشته شد. علت قتل او اين بود كه وليد بن عبد الملك خواست برادر خود سليمان را از ولايت‌عهد خلع و فرزند خويش عبد العزيز را بجاي او نصب كند. حجاج و قتيبه هر دو با او موافقت كردند چنانكه گذشت، چون وليد درگذشت و سليمان بخلافت نشست قتيبه ترسيد و بيم آنرا داشت كه يزيد بن مهلب را بايالت خراسان بفرستد. قتيبه بسليمان نامه تهنيت آميز نوشت و طاعت و وفاداري خود را نسبت بعبد الملك يادآوري كرد كه خود نيز بهمان حال نسبت بسليمان خواهد بود بشرط اينكه بايالت خراسان باقي بماند. نامه ديگر هم نوشت و جنگها و كشورگشائي‌هاي خود را يك بيك ياد كرد و بعظمت خود نزد پادشاهان ايران و شهرياران عجم (ترك و چين و سايرين) اشاره نمود كه چگونه نزد آنها شكوه و هيبت و صولت دارد و نيز خاندان مهلب را بد گفت و زشت‌كار خواند و در پايان سوگند ياد كرد كه اگر او (سليمان) يزيد بن مهلب را بايالت خراسان منصوب كند تمرد كرده او را از خلافت خلع خواهد كرد. يك نامه ديگر كه سيم باشد مبني بر خلع او نوشت و هر سه نامه را با يك رسول از باهله (قوم خود) فرستاد و باو دستور داد كه نامه نخستين را بدهد اگر او نامه را خواند و يزيد نزد او بود پس از خواندن نامه عين آنرا بيزيد دهد كه او هم بخواند نامه دوم را باو بدهد و اگر آنرا خواند و باز بيزيد داد نامه سيم را باو بدهد و اگر نامه نخستين را خواند و بيزيد نداد از دادن دو نامه ديگر خودداري كند.
رسول قتيبه بر سليمان وارد شد. يزيد بن مهلب نزد او بود. رسول نامه اول را داد، او خواند و بيزيد داد كه بخواند. رسول نامه دوم را داد او خواند و باز بيزيد داد، او هم آنرا خواند. رسول نامه سيم را داد، او آنرا خواند و حال و چهره او دگرگون شد. نامه را در دست گرفت و بيزيد نداد (كه تهديد آميز بود).
گفته شده است: نامه سيم بدين مضمون يا عبارت صريح بود كه: اگر تو مرا
ص: 208
بحال خود نگذاري و بمن امان و اطمينان ندهي من ترا خلع خواهم كرد. و لشكرهاي سواره و پياده را براي هلاك تو خواهم كشيد.
سليمان دستور داد كه از رسول قتيبه خوب پذيرائي كنند. سپس شبانه او را نزد خود خواند و مبلغي زر مسكوك بعنوان جائزه و انعام باو داد و فرمان ايالت خراسان را بواسطه او فرستاد و يك رسول با او همراه كرد كه او را تاييد كند چون هر دو رسول بشهر حلوان رسيدند، بآنها خبر رسيد كه قتيبه خلع گرديده است. رسول سليمان برگشت.
قتيبه چون خواست سليمان را از خلافت خلع كند اول با برادران خود مشورت كرد عبد الرحمن باو گفت يك عده نماينده نزد او بفرست و از هر كه بيمناك هستي همراه آن عده روانه كن عده‌اي را هم در مرو بگذار و خود راه سمرقند را بگير و در آنجا سكونت كن. باتباع خود بگو هر كه مايل باشد با ما زيست كند بماند و هر كه بخواهد بر گردد برود كه اجبار در كار نخواهد بود. هر كه نسبت بتو وفادار است خواهد ماند و هر كه اكراه دارد باز خواهد گشت و دچار اختلاف و حتي دو تني نخواهي شد.
عبد اللّه برادر ديگرش باو گفت: همين جا كه هستي او را خلع كن كه دو تن نسبت بتو اختلاف نخواهند داشت (مخالفت نخواهند كرد) او در همان محل كه بود سليمان را خلع نمود. مردم را هم براي خلع او و متابعت خويش دعوت و احسان خود را يادآوري كرد. هيچ يك از مردم دعوت او را اجابت نكردند. او سخت خشمگين شد و گفت: خداوند كسي را كه شما يار او هستيد گرامي ندارد. بخدا قسم شما اگر بر شكستن شاخ يك بز تصميم بگيريد هرگز شاخ را نخواهيد شكست. اي ساكنان نشيب نميگويم بلند (اي مردم پست- فرومايه)، اي اوباش صدقه‌خوار، من شما را مانند شترهاي صدقه از هر سو جمع كردم. اي گروه بكر بن وائل (قبيله)، اي مردم خودنماي دروغگو و فرومايه بخيل، بكدام يك از دو روز خود مي‌باليد! بروز جنگ يا روز صلح و سلم؟ اي پيروان مسيلمه (كذاب مدعي پيغمبري)، اي بني ذميم (زشت) نميگويم بني تميم، اي ستمگران. شما در جاهليت كيسان ناميده
ص: 209
مي‌شديد اي پيروان سجاح، اي گروه عبد القيس (قبيله) (با عبارت زشت كه مبناي آن باد است)، شما خارهاي نخل خرما را بنيزه تبديل كرديد (باغبان بوديد و مرد جنگ شديد)، اي گروه ازد (قبيله كه قبايل را يك بيك نام برد)، شما ريسمان و بند بادبان كشتي را بلگام اسب تبديل كرديد (ملوان بوديد و پهلوان شديد)، اين در اسلام بدعت است (تبديل و تغيير) اعراب چه هستند و كدامند؟ لعنت خداوند بر اعراب، اي زباله دو شهر (كوفه و بصره- مقصود اوباش و اراذل)، من شما را از رستنگاه شيح و قيصرم (گياهي معروف كه در صحرا مي‌رويد) گردآوردم (سر و سامان دادم). پيش از اين بر خر و گاو سوار مي‌شديد (اكنون سوار اسب مي‌شويد). چون شما را جمع و دعوت كردم چنين و چنان مي‌گوئيد؟ بخدا سوگند كه من فرزند پدرم و برادر برادرم هستم (كنايه از نسب صحيح). من شما را مانند شاخه‌ها بركنده پراكنده مي‌كنم. شما را مانند صلب (گياه- علف اسبها) از ريشه بر مي‌كنم.
اي اهل خراسان دچار يزيد بن مروان خواهيد شد كه او بر شما مسلط و ولي خواهد بود. من چنين پيش بيني مي‌كنم كه اميري خواهد آمد كه املاك (في- خالصه) و سايه‌بانهاي شما (خانه و مسكن) را از شما خواهد گرفت. هان هدف دور را آماج گيريد (از دور او را بزنيد قبل از اينكه بر شما چيره شود). تا كي اهل شام در سايه شما آرام باشند (خوش بگذرانند). اي اهل خراسان نسب مرا تحقيق كنيد خواهيد دانست كه من از حيث مادر و مسقط الراس و راي و عقيده و تربيت و دين عراقي هستم. اكنون شما در امان و رفاه هستيد زيرا خداوند ممالك را براي شما فتح كرد و راهها را امن داد. زن بتنهائي از مرو تا بلخ بدون نگهبان سفر مي‌كند (ظعينه- قافله بايد باشد- و در اصطلاح براي فرد مؤنث گفته و بطور مثال در جاهاي ديگر آمده است). اكنون بايد خداوند را شكر كنيد كه تندرست و خرسند هستيد از خدا هم مزيد نعمت را بخواهيد. پس از آن از منبر فرود آمد و بدرون خانه خود رفت.
افراد خانواده او بملاقات وي رفتند و گفتند: ما هرگز ترا بمانند اين وضع و حال
ص: 210
نديده بوديم. آنگاه او را ملامت كردند. او گفت: چون من خطبه كردم و كسي بمن جواب نداد غضب كردم و در حال غضب نمي‌دانم چه گفتم. مردم هم سخت خشمگين شدند و خلع سليمان را نپذيرفتند و اكراه داشتند. بر عزل و خلع قتيبه اجماع و اتحاد كردند. نخستين قومي كه اعتراض كردند ازديان بودند آنها نزد منذر بن حضين با ضاد نقطه‌دار (رئيس آنها) رفته گفتند: اين (مرد) بخلع خليفه دعوت كرد و در اين كار دين و دنياي ما تباه خواهد شد. او علاوه بر اين ما را دشنام داد تو چه راي و عقيده داري؟ گفت: مضر (قبيله قتيبه) در خراسان بسيارند. تميم هم فزونتر است (از خود مضر). آنها پهلوانان خراسان هستند، هرگز باين تن نمي‌دهند كه اين كار در دست يكي باشد كه از قبيله آنها نباشد. اگر بخواهيد امارت را از آن قبايل سلب كنيد حتما با قتيبه ضد شما خواهند بود. گفتند (ازديان): چه كسي را از تميم شايسته مي‌داني كه امير باشد؟ گفت: من جز وكيع كسي را نمي‌دانم. حيان نبطي مولاي بني شيبان (از موالات كه عهد و پيمان باشد و در جاي ديگر بمعني بنده و غلام يا بالعكس خواجه و مالك غلام مي‌آيد كه از سياق كلام مفهوم مي‌شود مراد كدام يك از آن دو معني متضاد است. حيان نبطي سردار بزرگ ايراني ديلمي بود كه بغلط شهرت نبطي يافته و مقصود از نبط مردم بين النهرين است كه چون بدو زبان تكلم ميكرد او را نبطي گفتند) او (حيان) گفت: هيچكس جز وكيع قادر بر اين كار نخواهد بود كه خود را بآتش اندازد و در معرض مخاطرات گوناگون بگذارد كه حتي آماده كشته شدن شود و اگر در آينده اميري منصوب شود و باينجا بيايد از او مطالبه ماليات گذشته را بكند و او هرگز از عاقبت كار خويش نينديشد او داراي عشيره نيرومند است. از اين گذشته او نسبت بقتيبه حس انتقام دارد زيرا ميخواستند او را امير (يكي از ايالات) كنند و قتيبه عمارت را از او برگردانيد و بضرار بن حصين ضبي واگذار كرد. بعد از آن مردم دسته دسته يكي نزد ديگري در خفا رفتند و توطئه را آغاز كردند. بقتيبه گفته شد هيچ كس باندازه حيان كار ترا پريشان نخواهد كرد او مردم را بر ضد تو تحريك مي‌كند. او خواست حيان را غافل‌گير كرده بكشد (ترور) حيان هميشه غلامان و خدام درگاه امراء را مي‌نواخت
ص: 211
و انعام مي‌داد و مهرباني مي‌كرد. قتيبه مردي را خواند و باو دستور قتل (ترور) حيان را داد.
يكي از خدام شنيد خبر را فورا بحيان داد. چون رسول قتيبه حيان را براي حضور دعوت كرد او تمارض نمود. مردم هم نزد وكيع رفتند و از او قبول امارت را خواستند. در آن هنگام عده جنگجويان بصره و اهل عاليه نه هزار مرد نبرد و از بكر هفت هزار كه رئيس آنها حصين بن منذر بود و از تميم ده هزار كه رئيس آنها ضرار بن حصين بود، از عبد القيس چهار هزار كه فرمانده آنها عبد اللّه بن علوان بود. از قبيله ازد ده هزار و رئيس آنها عبد اللّه بن حوذان بود. از مردم كوفه هفت هزار كه فرمانده آنها جهم بن زحر است. از موالي (پيوستگان غير عرب) هفت هزار كه رئيس آنها حيان بود او ديلمي بود. گفته شده است خراساني. علت اينكه نبطي خوانده شده لكنت زبان داشت.
حيان بوكيع پيغام داد اگر من از جنگ و ستيز تو پرهيز و ترا ياري كنم آيا امارت جانب شرقي رود بلخ را بمن واگذار و از گرفتن خراج تا من امير باشم خودداري مي‌كني؟ گفت: آري. (وكيع قبول كرد) حيان بعجم (غير عرب) گفت اينها بموجب دين جنگ نمي‌كنند. بگذاريد يك ديگر را بكشند. آنگاه در خفا با وكيع بيعت كردند.
بقتيبه خبر داده شد كه مردم با وكيع (در خفا) بيعت مي‌كنند. قتيبه هم ضرار بن سنان ضبي را در خفا نزد وكيع فرستاد كه بيعت كند. او بر راز وكيع آگاه شد و براي قتيبه مسلم گرديد كه وكيع در خفا بتوطئه پرداخته است. قتيبه كسي را فرستاد كه او را احضار كند. آن شخص وارد شد و ديد وكيع دو پاي خود را دارو و روغن ماليد و دو مرد نشسته پايش را مي‌ماليدند و معالجه مي‌كردند بر سر هم يك طلسم نهاده بود. او برسول گفت: تو حال مرا مي‌بيني كه چگونه بدرد پا مبتلا شده‌ام. نماينده برگشت و بقتيبه خبر داد. قتيبه دوباره نزد وي فرستاد و گفت بايد بيائي و لو اينكه ترا بر سر و دوش بردارند. او گفت: من نمي‌توانم. قتيبه برئيس شرطه خود گفت برو وكيع را بيار اگر خودداري كند گردنش را بزن. با او يك عده سوار هم فرستاد. گفته شده است:
شعبة بن ظهير تميمي را فرستاد. وكيع باو گفت: اي فرزند ظهير اندكي آرام بگير
ص: 212
تا لشكرها يكي بعد از ديگري برسند. آنگاه خود سلاح خويش را بر تن گرفت و ندا داد. بر اسب سوار شد و بيرون رفت. مردي رسيد از او پرسيد: از كدام قبيله هستي؟
گفت: بني اسد (شير)- گفت: نام تو چيست؟- گفت: ضرغامه (شير).- گفت: نام پدرت چيست؟ گفت: ليث (شير). پرچم را باو داد. گفته شده است: پرچمدار عقبة بن شهاب مازني بود. مردم هم يكان يكان و گروهاگروه پياپي رسيدند. او (وكيع رجز مي‌خواند) پيش مي‌رفت و ميگفت:
قرم اذا حمل مكروهةشد الشراسيف لها و الحزيم يعني: سالاري (خود را گويد) كه اگر كارزار او را دچار كند او براي آن كار ميان مي‌بندد و كمر بند را بر تن ميگيرد. (آماده كارزار مي‌شود) گرد قتيبه هم خويشان و افراد خاندان و خواص ياران تجمع كردند يكي از آنها اياس بن بيهس بن عمرو پسر عم قتيبه بود. قتيبه دستور داد ندا بدهند بني عامر كجا رفتند و چه شدند؟ محقر بن جزء كه از قبيله قيس بوده كه قتيبه نسبت بآنها جفا كرده بود باو گفت: آنها همان جائي كه تو انداختي هستند. تو از همانجا كه فرستادي آنها را بخوان (كنايه از بدرفتاري او نسبت بآنها). قتيبه گفت: آنها را ندا بدهيد و خويشي و رحم را ياد آوري كنيد. محقر گفت: آن خويشي و رحم را تو پيش از اين قطع كرده بودي. گفت: ندا دهيد كه آخرت پاداش شما خواهد بود (پاداش شما در آن دنيا). محقر گفت: خداوند بما خير و فائده ندهد اگر اجابت كنيم.
قتيبه پس از آن گفت:
يا نفس صبرا علي ما كان من الم‌إذ لم اجد لفضول العيش اقرانا اي نفس صبور باش. بر درد بردبار باش زيرا من براي بقيه زندگاني يار و قرين نخواهم يافت.
آنگاه مركبي كه رهوار و آموخته بود خواست. آن مركب تن بسواري نداد و از رام كردن آن خسته و نا اميد شدند. قتيبه برگشت و بر سرير خود نشست و گفت: اين كار شدني مي‌باشد (مقدرات) حيان نبطي با لشكر عجم رسيد. قتيبه هم نسبت باو خشمگين بود. عبد اللّه برادر قتيبه بحيان گفت: بر آنها حمله كن. حيان گفت: هنوز وقت حمله
ص: 213
نرسيده است. عبد اللّه گفت: كمان مرا بدهيد. حيان گفت: امروز روز كمان كشي نيست.
حيان بفرزند خود دستور داده بود كه اگر ديدي من كلاه خود را بر گردانيدم.
و خود سوي سپاه وكيع رفتم تو لشكر عجم را بآن سپاه ملحق كن و بمتابعت من بيا.
ناگاه حيان كلاه خود را بر گردانيد. لشكر عجم سوي سپاه وكيع شتاب كرده همه تكبير كردند. قتيبه هم برادر خود صالح را فرستاد. مردم او را سنگسار كردند. يكي از بني ضبه سنگ بر سر او زد. گفته شده است: ضارب از بلعم بود (نه ضبه) سر او شكست، او را برداشتند و نزد قتيبه بردند. او را در نمازگاه قتيبه گذاشتند كه سر وي بر زمين افتاد.
قتيبه هم بالاي سرش يك ساعت نشست. مردم از هر طرف شوريدند. عبد الرحمن برادر قتيبه سوي شوريدگان رفت آنها بر او هجوم برده كشتند مردم بر محل شترها و چهارپايان قتيبه هجوم بردند و آتش زدند. مردي از باهله (قوم او) از آن محل دفاع كرد. قتيبه باو گفت: جان خود را بردار و برو. گفت: اگر چنين كنم من بد مردي خواهم بود و بد پاداشي بتو خواهم داد زيرا تو گردك را بخورد من دادي و نرمك را پوشاك من نمودي (جردق و نرمق- معرب گردك و نرمك است). مردم هم هجوم بردند تا بخيمه و خرگاه قتيبه رسيدند. طنابها را بريدند. چندين زخم بقتيبه زدند. جهم بن زحر بن قيس بسعد گفت: پياده شو و سرش را ببر. او پياده شد و سوي او رفت كه ناگاه خرگاه بر سر آنها فرود آمد. با آن حال سر قتيبه را بريد. از خاندان او هم برادرانش عبد الرحمن و عبد اللّه و صالح و حصين فرزندان مسلم با او كشته شدند. كثير فرزندش هم كشته شد. گفته شده است: عبد الكريم در قزوين كشته شد. عده كسانيكه از خانواده او بودند و با او كشته شدند يازده تن بود. عمر بن مسلم برادر قتيبه نجات يافت خويشان مادرش او را نجات و پناه دادند. مادرش غبراء دختر ضرار بن قعقاع بن معد بن زراره قيسي بود.
چون قتيبه كشته شد، وكيع بر منبر رفت و گفت مثال من و قتيبه مثال گفته شاعر نخستين است.
من ينك العير ينك نياكا
ترجمه عين عبارت مخالف ادب است. فقط بايد گفت عير بمعني خر است كه بر خر ..
ص: 214
من كشنده هستم (قتال- بسيار كشنده) سپس گفت:
قد جربوني ثم جربوني‌من غلوتين و من المئين
حتي اذا شبت و شيبوني‌خلوا عناني و تنكبوني يعني: مرا آزمودند و باز آزمودند دوباره و صد باره چون پير شدم يا آنها مرا پير كردند لجام مرا رها كردند و از من كناره‌جوئي نمودند.
بعد گفت: من ابو مطرف هستم (كنيه او) اين بيت را هم انشاد كرد:
انا ابن خندف تنميني قبائلهابالصالحات و عمي قيس عيلانا يعني: من فرزند خندف هستم. بقبايل آن از روي نيكي و پاك سرشتي منتسب هستم عم من قيس عيلان است (قبيله قيس خندف زني مادر قبايل مضر بود كه عرب بنسب وي افتخار مي‌كردند. بني هاشم و بني اميه هم از نسل او بودند).
بعد از آن ريش خود را گرفت و گفت:
شيخ اذا حمل مكروهةشد الشراسيف لها و الحزيم يعني سالخورده (خود را گويد) اگر كار سخت را (جنگ و شورش) باو تحميل كنند او (پذيرفته) بندها و كمربند را بن تن خود مي‌بندد (و آماده كارزار مي‌شود).
بخدا سوگند من خواهم كشت و باز خواهم كشت و بدار خواهم كشيد و باز بدار خواهم كشيد.
مرزبان شما (حاكم شهر) اين زنازاده كه نرخها را بالا برده و همه چيز را گران قيمت كرده است، بايد بار (گندم) را بچهار درهم بفروشد و گر نه كه من او را بدار خواهيم كشيد. درود بر پيغمبر بفرستيد. اين را گفت و فرود آمد. آنگاه سر و خاتم قتيبه را خواست. باو گفته شد: قبيله ازد آنرا ربوده است. وكيع شوريد و بيرون رفت و گفت: بخداوندي كه شريك ندارد من از اينجا نميروم تا سر (قتيبه) را بياورند و گر نه سر من بايد بدنبال آن برود. حضين باو گفت: اي ابا مطرف آرام باش، سر را نزد تو خواهند آورد. آنگاه حضين نزد ازديان رفت. او رئيس آنها بود بآنها امر كرد كه سر را نزد وكيع ببرند، آنها هم سر را نزد وي بردند، او هم سر را نزد سليمان
ص: 215
فرستاد. عده‌اي همراه سر روانه كرد كه هيچ‌يك از آنها تميمي (از قوم خود) نبودند.
وكيع نسبت بحيان نبطي هم وفاداري كرد و آنچه را تعهد كرده بود انجام داد.
چون سر قتيبه و سرهاي خانواده او را نزد سليمان بردند، هذيل بن زفر بن حارث نزد او نشسته بود. بهذيل گفت: آيا دلتنگ شدي اي هذيل؟- گفت:
اگر مرا دلتنگ مي‌كرد بسياري از اقوام را محزون مي‌نمود (باين معني چون من اين كار را بد بدانم قبيله من هم بمتابعت من بدخواهد دانست و بخونخواهي قيام خواهد كرد). سليمان گفت: من همه اين (بدخواهي) را نميخواستم.
علت اينكه سليمان آن كلمه را گفت اين بود كه هذيل و قتيبه هر دو از قبيله قيس عيلان بودند. سپس دستورداد كه سرها را بخاك بسپارند.
چون قتيبه كشته شد مردي خراساني گفت: اي ملت عرب شما قتيبه را كشتيد بخدا قسم اگر او نزد ما مي‌مرد او را در تابوت ميگذاشتيم و با بركت جنازه او نزول باران درخواست مي‌كرديم. از بركت او فتح و ظفر ميخواستيم.
هيچ اميري در خراسان باندازه قتيبه كار نكرد (كشورگشائي) ولي او عهد شكن و خيانت پيشه بود. علت عهدشكني او اين بود كه حجاج باو نوشت و دستور داد كه آنها را فريب بده و با خدعه آنها را بكش كه نزد خدا روا خواهد بود.
سپهبد گفت: شما (عرب) قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد و حال اينكه هر دو خواجه و سالار عرب بودند. از او پرسيدند: كدام يك از آن دو در نظر شما بزرگتر و مهيب‌تر بود؟ گفت: اگر قتيبه در اقصي نقطه غرب در غار خفته و يزيد نزد ما و بر ما والي و امير بود باز در نظر ما قتيبه مهيب‌تر و بزرگتر بود و باز مهيبتر و بزرگتر از يزيد.
فرزدق در اين باره گفت:
اتاني و رحلي في المدينة وقعةلآل تميم اقعدت كل قائم يعني: خبر بمن رسيد در حاليكه در مدينه رحل افكنده بودم آن خبر واقعه تميم بود كه هر ايستاده را (با اندوه و بهت) نشاند.
عبد الرحمن بن جمانه باهلي در رثاء قتيبه گفت:
ص: 216 كان ابا حفص قتيبة لم يسربجيش الي جيش و لم يعل منبرا
و لم تخفق الرايات و الجيش حوله‌وقوف و لم يشهد له الناس عسكرا
دعته المنايا فاستجاب لربه‌و راح الي الجنات عفا مطهرا
فما رزئ الاسلام بعد محمدبمثل ابي حفص فبكيه عبهرا يعني: انگار ابو حفص (كنيه قتيبه) لشكر كشي نمي‌كرد و سپاه پي سپاه نمي‌فرستاد و بر منبر هم فراز نمي‌شد. پرچمها هم در پيرامون او اهتزاز نداشت.
سپاهيان گرد او نمي‌ايستادند، مردم لشكر او را نمي‌ديدند. مرگ او را خواند و او دعوت خدا را اجابت نمود. او سوي بهشت رفت، پاك بود. اسلام بعد از محمد بچنين ماتمي دچار نشده بود. اسلام بمانند مصيبت ابو حفص مبتلا نشده بود اي عبهر (مخاطب زن- همسر يا معشوقه ولي در اينجا كنيز شاعر كه مادر فرزند است) بر او زاري كن.
عبهر مادر فرزند اوست.
گفته شده است: پيران غسان (قبيله‌اي كه پادشاهان شام از ميان آن برخاستند).
ما در محل بثنية العقاب نشسته بوديم ناگاه مردي انبان بدوش و عصا بدست رسيد. از او پرسيديم: از كجا آمدي؟ گفت: از خراسان. گفتيم: آيا از آنجا خبري هست؟- گفت:
آري. قتيبة بن مسلم ديروز كشته شد. ما از گفته او (كه ديروز باشد) تعجب و انكار و تكذيب كرديم (قرب زمان). گفت: امشب مرا كجا خواهيد ديد؟ در بلاد افريقا (پيك سريع السير بود). او رفت و ما سوار اسب شده بدنبالش تاخت كرديم و باو نرسيديم زيرا او از سرعت بصر هم سريعتر بود (افسانه غير قابل تصديق و ما نمي‌دانيم مقصود آمدن از خراسان و رفتن بافريقا چه بود و بكدام دستور و فرمان بوده است)